تولد
 
شنبه 7 آبان 1390برچسب:, :: 15:20 ::  نويسنده : علی جوان نژاد


 

 

یکشنبه 12 آبان1370،وقتی بزرگترین خواهرم گوشی تلفن را برداشت صدای عمویم را شنید که با خوشحالی گفت:پسره و اسمشا می خوان بذارن علی...

 

 

 

با دنیا آمدنم برای بار دیگر شادی در رگهای خانواده ما جریان یافت.من نه تنها آخرین فرزند خانواده بودم که تک پسر هم بودم و این اوج خوشحالی پدر و مادرم بود.

 

 

 

خانواده جوان نژاد،خانواده ای کوچک با سطح اجتماعی متوسط بود که به نان حاصل از خدمت روزگار می گذراند. پدرم،محمد جوان نژاد،کارمند خوش سابقه دادگستری بودند و مادرم،عزت سعید کافی، کارمند نیروی انتظامی.پدر و مادرم پسر دایی دختر عمه بودند و از هر دو طرف خانواده ما یه خانواده مذهبی و با اصل و نسب است.

 

 

 

از آجایی که پدر و مادرم هر دو شاغل بودن دوران کودکی را بیشتر در دامان مادر بزرگها و در کنار دو خواهرم بودم.

 

 

 

وقتی به سن مدرسه رسیدم پدرم تصمیم گرفت از طریق تحصیلات روی من سرمایه گذاری کند.برای همین مرا به یکی از بهترین مجتمع های غیر انتفاعی فرستاد.

 

 

 

من از همان ابتدا در انتخاب دوست وسواس عجیبی داشتم و از بین تمام بچه های دبستان فقط با ابوالفضل مسعودی رفت و آمد داشتم که پسر مودبی بود.چون پدرم از کودکی مرا به نمایشگاه های کتاب می برد علاقه زاید الوصفی به کتاب و کتاب خواندن نشان می دادم و عمده سرگرمی من کتاب بود البته الآن هم کل زندگی ام به کتاب می گذرد.

 

 

 

وقتی آثار صداقت،سادگی و سلامت گفتار در من هویدا شد ناخواسته بین معلمها معتمد شناخته شدم و چون خیلی داستان تعریف می کردم مجمع دوستان بودم و مستمع برای داستان هایم بسیار شد.

 

 

 

سال 1379 بود که مسعودی مرا به سرودن شعر ترغیب کرد و من شعری در رثای ابوالفضل العباس سرودم و این اولین شعرم بود.شعری خام و ضعیف!

 

 

 

در دوران دبستان بیشتر مرا به درس و نقاشی می شناختند و آنقدرها شعر نمی گفتم که به عنوان شاعر مورد توجه باشم و تازه آن شعر هایی هم که می گفتم بیش از حد ضعیف بود.

 

 

 

سال پنجم دبستان در ریاضی استعداد عجیبی نشان دادم هرچند علاقه چندانی به ریاضی نداشتم.

 

 

 

با پایان یافتن دبستان و آغاز راهنمایی،تغیراتی اساسی در خلق و خویم بروز کرد و دیگر از آن جوان با شور و همه جوش خبری نبود و این بیشتر به دلیل فراق ابوالفضل مسعودی بود.در آن زمان بی هیچ معشوقی عشقی آتشین در خود احساس می کردم. بیشتر نقاشی می کشیدم و بسیار دوست عوض کردم اما هیچ کدام پایدار نبود.

 

 

 

سال اول راهنمایی به تشویش و کمک محمد زمانی که کنارم می نشست شعری سرودم که مثنوی بود و 30 بیت داشت.هرچند شعر پخته و کاملی نبود اما بین دوستانم خیلی نمود پیدا کرد آنقدر که یکی شان شعر را به پدرش که استاد ادبیات بود نشان داد و گویی پدرش گفته بود شعر بچه11- 12 ساله نیست.

 

 

 

تابستان که رسید پدرم تصمیم گرفت مدرسه ام را عوض کند و از مشاهیر به جواد الائمه رفتم.

 

 

 

با شروع سال دوم راهنمایی تنهایی در من اوج گرفت و کمتر با بچه ها بودم و بیشتر در خود سیر می کردم.در آن سال با نوشتن انشا داستان گونه«من کودکی فقیرم»مورد تشویق واقع شدم و آقای کریمی مرا به ادبیات راهنمایی کرد.تابستان آن سال هم به تشویش احسان پور بهبودی رمان تخیلی و عظیم«حکومت هفتگانه» را نوشتم که بین دوستانم بسیار محبوب بود اما اگر نظر مرا می خواهید باید بگویم جز تخیل چیزی نیست و ارزش ادبی ندارد.

 

 

 

در این دوران با سرنوشت سازترین دوستم الفت گرفتم و او کسی جز سید رضا حسین پور نیست.با شروع سال سوم ما به هم نزدیکتر شدیم و او با عکس العملهایش مرا مبهوت می کرد چنان که من عادت کردم برایش داستان بسازم و به درخشش لذتی که در چشمانش می جوشید زل بزنم.همین ها بود که مرا به نوشتن طاقت فرسای رمانم تشویق می کرد رمانی که هر روز به یمن رضا بزرگتر می شد.

 

 

 

نزدیکهای بهار بود که رضا مرا به سرودن شعر تشویق کرد.این طلوعی دوباره در من بود.مثنوی را کنار گذاشتم و به غزل های عاشقانه روی آوردم و زیاد هم شعر می گفتم چنانکه کمتر از یکی دو ماه دیوانی گرد هم آمد.

 

 

 

با پایان یافتن راهنمایی و کوچ رضایم به بیرجند اشعارم رنگ غم گرفت و از هجر و جدایی می سرودم.رمانم را نیمه گذاشتم و به رمان دیگری مشغول شدم.

 

 

 

آن سال برای تسکین خودم به نقاشی پناه بردم و آلبوم خاطره سازی از بهترین نقاشی هایم به وجود آوردم.[10 تا از اونا رو می تونید توی پست نقاشی1 ببینید.]

 

ابتدای دبیرستان اوج تنهایی من بود.تا آنکه با پسری آرام و تا حدی منزوی به نام مهدی فرید دوست شدم.مهدی بسیار سر به زیر و دیر جوش بود و کم تر به ارتباط با دیگرا علاقه نشان می داد.احساساتش را بر ملا نمی کرد و این برای من اوج فاجعه بود. چنان که از اثری به اثر دیگر می پرداختم و چون مهدی علاقه نشان نمی داد دل سرد رمان دیگری دست می گرفتم.از رمانهای ناتمان آن سال بانوی عریان،بازگشتی به مادام بوواری،آن روی زمین بالا می آید و بلایی که نازل شد را هنوز به خاطر دارم.

 

 

آقای نخعی که معلم زبان فارسی مان بود باشنیدن نوشته ای از من مرا سزاوار لطف دید و به لطف ایشان بود که بین هم سالها و مسئولان مدرسه در ادبیات شهره شدم.

 

 

 

آن سال خیلی شعر می گفتم و بسیار مطالعات غیر درسی داشتم.مدتی به مستزاد رو آوردم و بعد از خواندن دیوان حافظ دوباره غزل گفتم و با مطالعه شبانه روزی سهراب سپهری چنان جنونی مرا گرفت که جهان را از دید سهراب میدیدم و آنقدر حالم حاد بود که صدای برگها برایم معنا داشت و نور را می توانستم تا شب توی مشتم نگه دارم!

 

 

 

تابستان سال اول دبیرستان مطالعاتم را روی آموختن فن داستان نویسی و خواندن آثار زبده مثل:مادام بوواری،بینوایان،سرخ و سیاه و... متمرکز کردم و با نوشتن ده ها داستان کوتاه قلمم را تقویت کردم.حاصل این مطالعات طولانی و تمرینات مکرر، داستان مصوری بود به نام«سلحشور» که قرار بود برای کودکان نوشته شود اما با شروع سال تحصیلی و صمیمی شدن با فریبرز نواب اعظم این داستان در ذهنم بزرگ شد و آنقدر نواب به این داستان علاقه نشان میداد که مجبور بودم شبها تا پاسی از شب روی داستانم کار کنم.

 

 

 

نواب نه تنها داستانهای مرا تحت الشعاع قرار داد که شعرهایم را نیز دگرگون کرد چرا که با دقتی بسیار حرفهایم را می شنید و برای هر جمله ام عکس العملی را نشان می داد که مرا مشتاق تر میکرد.رفتار نواب به قدری در من تاثیر داشت که وقتی برای اولین بار به من پیشنهاد چاپ کتابم را دادند بدون کمترین شکی جواب رد دادم چرا که نواب هدف من در خلق آن همه اثر بود و نیازی به گسترش آن بی شمار نبود.

 

 

 

نواب با هوش سرشار و استعداد بی حدش مرا به شعر تشویق می کرد.و من بادین اشتیاق او به اشعارم جانی تازه می گرفتم تا آنکه که لطف گمانه زنی های بی اساس دوستان خاطر نواب از من مکدر شد و ابر های تاریک بد گمانی خورشید مهر او را در بر گرفت و بین قلبهامان فاصله افتاد...

 

 

 

تحمل قهر نواب برایم سخت ترین چیزی بود گه می توانستم انجام دهم.نواب امید حیات ادبی و هنری من بود و ادب و هنر تنها انگیزه حیات مادی من!پس در عذاب مهلکی غرق شدم که گوی تمامی نداشت! شب و روزهای بدی را گذراندم و تمام اشعارم بوی غم گرفت و با تمام توان می کوشیدم این گوهر رفته از دست را دوباره به چنگ آورم.کتمان هم نمیکنم که این کار من در نظر دوستان جنونی بود که دلیل منطقی نداشت!

 

 

 

قهر نواب پایان غم انگیز سلحشور بود...

 

 

 

به مدح جناب آقای نخعی و نصایح آقای اخوه وزن و عروض را آموختم و اشعارم علمی تر شد.در همان دوران بود که به امر آقای مطهرس،معاون فرهنگی مدرسه،در مسابقات شعر شرکت کردم و با مقام اول ناحیه به مسابقه استان راه یافتم.

 

 

 

در مسابقه استان به شاعری من شک کردند و من مجبور شدم شاعری ام را ثابت کنم و شک داوران بیشتر برای غزل«کار تخمیر جهان چون همه انجام گرفت/ایزد پاک چو من بر لب خود جام گرفت»بود.

 

 

 

در آن مسابقه مقام اول را کسب کردم و بعد از آن هم به عنوان یکی از برگزیدگان کشوری معرفی شدم.

 

 

 

در همان سال86 بود که اولین سفارش شعری ام را گرفتم.

 

 

 

سال87آغاز جنبشی بزرگ در لحن و زبانم بود و قهر نواب و طلب روز افزون من فضای شعرم را دگرگون کرد.از طرفی داستان بلند دیل مگن کلاغ و رمان پرواز بر فراز دوزخیان زمین در ذهنم شکل گرفت.

 

 

 

با شروع سال سوم دبیرستان بیشتر وقتم به درس گذشت و کمتر برای شعر وقت می یافتم.در آن سال بسیار سفارش پذیرفتم و غزل گزیده می گفتم.به دلیل وقت کم سرودن را به بعد موکول می کردم که حاصل این کار جمع شدن بیش از400غزل ناتمام بود که هنوز هم ناتمام هستند.

 

 

 

سال سوم نه به اصرار آقای مطهری که به دلیل اثبات خودم به نواب در مسابقه شعر شرکت کردم و باز هم جز برگزیدگان کشوری شناخته شدم.در آن مسابقه با دوستان عزیزی چون نبی سروی و محمد امین نیا دوست شدم که در شعر من تاثیر به سزایی داشتند.غزل سالگرد هجر محصول آن دوره است.

 

 

 

با شروع تابستان سال کنکور هم شروع شد و من مجبور بودم بیشتر درس بخوانم و تا جایی که راه داشت از شعر کناره گیری کنم.سال پیش دانشگاهی سالی بود که اشعار ناتمام بسیار گفتم چیزی در حدود 400غزل ناتمام.

 

 

 

برای صرفه جویی در وقت یک مدت شعر نو کوتاه می گفتم اما فشار درسی مرا از این کار نی باز می داشت. آن سال برای تازه کردن دیدار با دوستان در مسابقه شعر شرکت کردم و به عنوان برگزیده استانی معرفی شدم.

 

 

 

با آمدن کنکور تقریبا طبعم خشک شد و لب از شعر فرو بستم و جز یک غزل در کل تابستان آن سال شعری نگفتم. باز گشت من از جشنواره کشوری مصادف بود با انتخاب رشته من در دانشگاه و پس از آن هم کار پر دردسر کلیپ فارغ التحصیلی!

 

به لطف خدا در رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی کاشان قبول شدم و این اول عاشقی ها بود و بزرگترین حماقت زندگی من...!!!!!




رستخیز عشق
وقتی چترمان خداباشد بگذار ابر سرنوشت هرچه میخواهد ببارد.
درباره وبلاگ

هرگونه حرفی را نباید با زبان فهمید/ آخر خودت باید بدانی دوستت دارم
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رستخیز عشق و آدرس rastkhiz.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر بنویسید.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 59
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 62
بازدید ماه : 139
بازدید کل : 13661
تعداد مطالب : 62
تعداد نظرات : 310
تعداد آنلاین : 1